عکس
یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود. من تنها زندگی میکنم.
یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود. من تنها زندگی میکنم.
آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رومیزیم افتاد... 12:06.... در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد...
"الو؟"
"دارم نگاهت می کنم."
"چی؟ شما؟"
"من فقط یه ادم هیز و چشم چرونم!."
"اشکان تویی؟ اشکان؟"
"امشب پوستت خیلی صاف به نظر می یاد."
"من..چی؟"
"موهاتو قشنگ بستی."
"شوخی نکن لعنتی. تو منو می ترسونی."
"آدما وقتی میترسن طعم بهتری دارن."
"من به پلیس زنگ می زنم!"
"تا وقتی که اونا به اینجا برسن ، کار من باهات تموم میشه."
دو دوست صمیمی سارا و مهتا در یک اتاق خوابگاه دانشکده زندگی می کنند. مهتا برای رفتن به مهمانی بیرون می رود در حالی که سارا برای مطالعه امتحانات میان ترم در اتاق می ماند. وقتی مهتا از مهمانی برمی گردد ، چراغ ها همه خاموش هستند.به خاطر بیدار نشدن دوستش چراغ ها را روشن نمی کند.
صبح زود ، مهتا سعی می کند تا سارا را بیدار کند تا در مورد امتحانات صحبت کنند. وقتی سارا هیچ پاسخی نمی دهد ، مهتا با تردید سعی میکند را از خواب بیدار کند. از دیدن کشف صورت سیاه و کبود شده او وحشت زده می شود و در شوک زده روی زمین می افتد. میز مطالعه بهم ریخته سارا را و نگاهش به یادداشتی روی دیوار میخورد: "آیا خوشحال نیستی که چراغ ها را روشن نکردی؟" .