جامعه ترس دوستان ایران

جامعه ترس دوستان ایران

حس ترس نتیجه گشت و گذار ما در ناشناخته هاست.پیش به سوی شناخت بیشتر

خواب

مسعود مسعود مسعود · 1400/04/09 05:44 ·

آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رومیزیم افتاد... 12:06.... در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد...

بیننده

مسعود مسعود مسعود · 1400/04/08 11:36 ·

"الو؟"

"دارم نگاهت می کنم."

"چی؟ شما؟"

"من فقط یه ادم هیز و چشم چرونم!."

"اشکان تویی؟ اشکان؟"

"امشب پوستت خیلی صاف به نظر می یاد."

"من..چی؟"

"موهاتو قشنگ بستی."

"شوخی نکن لعنتی. تو منو می ترسونی."

"آدما وقتی میترسن طعم بهتری دارن."

"من به پلیس زنگ می زنم!"

"تا وقتی که اونا به اینجا برسن ، کار من باهات تموم میشه."

خوابگاه

مسعود مسعود مسعود · 1400/04/05 16:44 ·

دو دوست صمیمی سارا و مهتا در یک اتاق خوابگاه دانشکده زندگی می کنند. مهتا برای رفتن به مهمانی بیرون می رود در حالی که سارا برای مطالعه امتحانات میان ترم در اتاق می ماند. وقتی مهتا از مهمانی برمی گردد ، چراغ ها همه خاموش هستند.به خاطر بیدار نشدن دوستش چراغ ها را روشن نمی کند.

صبح زود ، مهتا سعی می کند تا سارا را بیدار کند تا در مورد امتحانات صحبت کنند. وقتی سارا هیچ پاسخی نمی دهد ، مهتا با تردید سعی میکند را از خواب بیدار کند. از دیدن کشف صورت سیاه و کبود شده او وحشت زده می شود و در شوک زده روی زمین می افتد. میز مطالعه بهم ریخته سارا را و نگاهش به یادداشتی روی دیوار میخورد: "آیا خوشحال نیستی که چراغ ها را روشن نکردی؟" .

چکه میکند!

مسعود مسعود مسعود · 1400/04/03 06:18 ·

 

دختری برای اولین بار یک شب در خانه تنها است. او یک سگ دارد تا از او محافظت کند. این دختر اخبار مربوط به یک قاتل زنجیره ای را از تلویزیون گوش می دهد. او بعد از قفل کردن همه درها و پنجره ها به خواب می رود اما یکی از آنها بسته نمیشود. ناگهان با صدایی مثل چکه کردن بیدار می شود. کاملاً ترسیده ، او سعی می کند دوباره به خواب برود و دست خود را برای لیسیدن سگش آرام به پایین تخت میبرد. با ادامه صدای چکه ، او می رود تا شیرهای آشپزخانه ، حمام و هرجای دیگر را بررسی کند اما چیزی پیدا نمیکند.او به اتاق خواب خود برمی گردد و دست را دوباره پایین می آورد تا سگش لیس بزند.وقتی دستش از زیر تخت لیس میخورد ارام آرام خوابش میبرد.صبح وقتی درب کمدش را باز میکند سگش را کشته شده و در حالی که به صورت وارونه اویخته شده میبیند.صدای چکیدن خون سگش بود که در طول شب میشنید.روی درهای کمد نوشته شده بود"انسانها هم میتوانند لیس بزنند!."